آقانصرت هم كه ميدانست فلاني تازه از حبس آزاد شده، تقصير را انداخته بود گردن آن بينوا و گفته بود تحويل نظميه ميدهمش. طرف هم افتاده بود به عجز و ناله كه تو را جان عزيزانت اين كار را نكن. آقانصرت كه گريه و زاري مرد بيچاره را ديده بود و اصرارش به اينكه تحويل نظميه ندهندش، گفته بود: «پس تقصير خودت است». بيچاره گفته بود: «تقصير من است يا نه، تحويل نظميهام ندهيد». آقانصرت اما گوشاش بدهكار حرف مرد بينوا نبود. گوش نداده بود و دلش به رحم نيامده بود و كاري را كرده بود كه از اول قصدش را داشت. آژانها ريخته بودند داخل خانه و رفته بودند توي زيرزمين و كتكزنان، بيچاره را برده بودند نطقكشي.
شب هنوز باغ بزرگ خانه آقانصرت را تاريك نكرده بود كه ديده بود گردنبند همسرش افتاده كنار در مطبخ. گردنبند را برداشته بود و مانده بود حيران كه چه كند. رفته بود كنار كرسي و گردنبند را گذاشته بود كنار ظرف آجيل و گفته بود، حالا چكار كنم كه حلالم كند؟ همسرش چنگ زده بود بهصورتش و گفته بود: «خدايا خودت به خير كن، آبروي مؤمن را برديم». آقا نصرت تحمل نكرده بود تا صبح، همان سر شب رفته بود نظميه و گفته بود، رهايش كنيد، گردنبند را پيدا كرديم. مأمور دم در گفته بود: «ما رهايش ميكنيم اما اگر فلاني رضايت ندهد، حسابت با كرامالكاتبين است». گفته بود: «يعني از دستم عارض ميشود به نظميه و عدليه؟» گفته بود: «كاش عارض شود به اين جاها. اگر شكايت پيش خدا ببرد چكار ميكني؟» فلاني كه آزاد شده بود، آقانصرت افتاده بود به پايش كه غلط كردم، خبط كردم، پشيمانم. مرد گفته بود: «پدرم غروب از كربلا برگشته به خانه و نميخواستم حلاوت ديدار خانواده را از او بگيرم، توبه كرده بودم كه هيچ منتظري را نااميد نكنم، نكردم، تو كردي». سر آخر، بخشيده بود آقانصرت را؛ كاري كه آقانصرت در آن ناتوان بود.
نظر شما